Friday, November 28, 2003

خیلی وقت بود که برای راضی کردن سپیده تلاش میکرد ... شاید این ماه رمضون میتونست اونو به خواسته هاش برسونه ...آخه سپیده دختر عموش بود و حتما یه افطاری میتونست بره خونشون ... همین براش کافی بود تا بتونه مرد بشه ... آره اون یه مرد میشد و دیگه دوستاش نمیتونستن خاطرات سکس هاشون رو به رخش بکشن... هر روز که از مدرسه میرسید اولین کلامش این بود: "مامان جایی افطاری دعوت نشدیم " و وقتی یا جواب نه میشنید یا مادرش از یه جای دیگه غیر از خونه ی عموش صحبت میکرد خراب شدن دنیا رو روی سرش حس میکرد... توی حیاط مدرسه در افکارش غوطه ور بود ... صحنه هایی که پیش روش مجسم می کرد گاهی ناخودآگاه لبخندی رو روی لباش مینشوند...حس کردن دستی روی شونش ، از خیالات قشنگ بیرون آوردش... "چیه حامد ؟ تو کونت عروسیه؟" " صادق برو گمشو اصلا حوصله ی اراجیفتو ندارم" "خیله خب بابا چرا گاز میگیری ؟ فقط میخواستم ببینم شب 19 چیکاره یی؟" "هنوز فکر نکردم" "من و حسین میریم چیذر ، محمود کریمی میترکونه تازه احتمال داره سیخ سربی اِ ببخشید سیب سرخی هم بیاد " یهو حالش عوض شد...اگر جایی بود که خیلی بهش حال میداد مجلس محمود بود گفت :" منم پایه م سگ در سگ... بمیرم هم میام" ...حالا یه مشغولیت دیگه هم داشت ، 3شب مونده بود به19 ...اونشب خواب بهش حروم شده بود، ساعت رو که نگاه کرد فهمید که بیش از 2 ساعته که داره با خودش کلنجار میره ، یه جورایی خودش رو ملامت میکرد که چرا قول داده که میره... اگه یه وقت تداخل پیش میامد چی؟... داشت جزوه ی فیزیکشو ورق میزد ، زنگ تفریح بود و با این کار میتونست خودش رو آروم کنه و حداقل یه ذره از فکر سپیده بیاد بیرون، آخه روز هجدهم بود و دعوت نشده بودن ؛ خیالش راحت تر شده بود ... حتما اگر میخواستن واسه ی امشب دعوتمون کنن تا حالا کرده بودن..."آقای حامد مرتضوی بفرمایید دفتر!" داشتن پیجش میکردن ، سریع جزوه رو بست و از کلاس رفت بیرون ، شوق و ذوقی که اون روز داشت باعث شد تا پله ها رو دو تا یکی کنه... در دفتر رو که باز کرد احمدی رو دید ( پیرمردی که همیشه آرزوی خفه شدنش رو داشت ) ، به نظرش پیرمرد به طرز معجزه آسایی خواستنی شده بود : "بله آقا من رو صدا کردید؟" "تلفن با تو کار داره" "بله؟ " "سلام حامد ! خوبی؟" "سلام مامان چی شده اینجا زنگ زدی؟ " " یادم رفته بود بهت بگم که امشب افطار خونه ی عموت اینا دعوتیم ، زنگ زدم بهت بگم که از مدرسه بیای اونجا" " باشه مامان خداحافظ" ؛ گوش رو که گذاشت حس کرد خیلی سردشه ، احمدی هم مثل قبل کریه شده بود ، اصلا متوجه نشد که در دفتر رو انقدر محکم کوبیده که احمدی چایی رو روی خودش ولو کرده... زنگ فیزیک رو خوابید و وقتی بیدار شد کلاس خالی بود... یه چیز مشخص بود : هر جا که میخواست بره باید تا تجریش میرفت... حالا کنار مجسمه ی عینکی که هیچ وقت هم نفهمیده بود که کیه رو به میدون واستاده بود ، پشتش خطی های چیذر وایستاده بودن و روبروش هم میتونس با یه دست تکون دادن خودش رو تا پاسداران برسونه... حدود 20دقیقه بود که همونجا واستاده بود ، نمیتونست فکرش رو جمع کنه ، همه چیز گنگ و مبهم بود و قدرت تصمیم گیری رو ازش میگرفت ، گاهی سکس غالب میشد و چند قدم به جلو میرفت اما بلافاصله یه نیرویی به عقب میکشوندش، ناگهان حس کرد که روی پای خودش نیست؛ اما نه خودش بود که داشت سوار ماشین چیذر میشد ... 10 دقیقه بعد جلوی امام زاده علی اکبر بود و با قدمهایی مطمئن وارد میشد ؛ تقریبا سپیده مغلوب شده بود؛ صدای زیبای جوشن کبیر اطمینانش روبیشتر میکرد ... حالا محمو داشت میخوند و حامد غرق در اشک بود : " ای اهل دنیا آقام علی مظلومه ... آقام علی مظلومه ...آقام علی مظلومه .............. یکه و تنها آقام علی مظلومه ... آقام علی مظلومه ... آقام علی مظلومه " ... مراسم که تموم شد گذاشت تا همه برن بیرون ، هوای امام زاده کم کم بهتر میشد ... برگشتن رو تا تجریش پیاده روی میکرد در همین حال پیش خودش حس میکرد که مرد شده ... یه مرد واقعی!

Tuesday, November 04, 2003

یه مسابقه ی ساده
سوال: "عدد 21593 چه چیزی رو برای شما تداعی میکنه؟" جواب هاتون رو حتما میل کنید وگرنه اثر داده نخواهد شد...
راستی ادامه ی ماجرای نغمه رو هم تا دو سه شب دیگه مینویسم...
منتظر جواب هاتون هستم