Sunday, March 14, 2004

واسه کاری دارم میرم مشهد ... مشهدی نداریم؟؟؟

Friday, March 12, 2004

سلام ...اومدم تا یه معذرت خواهی گنده بکنم از تمام کسایی که این چند وقته به اینجا سر میزدن و هر بار همون مطالب قبلی چشماشون رو اذیت میکرد...چند تا ماجرای واقعی از جمله ادامه ی نغمه حاضره ولی فرصتی نیست ... الان که بعد از چند مدت اومدم اینجا میبینم که هنوز از لطفتون کم نشده ... متاسفانه با بسته شدن free-host تمپلیت اینجا هم به هم ریخت اگر کسی هاست مجانی درست و حسابی میشناسه که دسترسی خارجی به عکس در اون امکان داره به من هم یه آمار بده ... به محض آماده شدن تمپلیت ، مطالب رو پابلیش میکنم فعلا با اجازه

Friday, November 28, 2003

خیلی وقت بود که برای راضی کردن سپیده تلاش میکرد ... شاید این ماه رمضون میتونست اونو به خواسته هاش برسونه ...آخه سپیده دختر عموش بود و حتما یه افطاری میتونست بره خونشون ... همین براش کافی بود تا بتونه مرد بشه ... آره اون یه مرد میشد و دیگه دوستاش نمیتونستن خاطرات سکس هاشون رو به رخش بکشن... هر روز که از مدرسه میرسید اولین کلامش این بود: "مامان جایی افطاری دعوت نشدیم " و وقتی یا جواب نه میشنید یا مادرش از یه جای دیگه غیر از خونه ی عموش صحبت میکرد خراب شدن دنیا رو روی سرش حس میکرد... توی حیاط مدرسه در افکارش غوطه ور بود ... صحنه هایی که پیش روش مجسم می کرد گاهی ناخودآگاه لبخندی رو روی لباش مینشوند...حس کردن دستی روی شونش ، از خیالات قشنگ بیرون آوردش... "چیه حامد ؟ تو کونت عروسیه؟" " صادق برو گمشو اصلا حوصله ی اراجیفتو ندارم" "خیله خب بابا چرا گاز میگیری ؟ فقط میخواستم ببینم شب 19 چیکاره یی؟" "هنوز فکر نکردم" "من و حسین میریم چیذر ، محمود کریمی میترکونه تازه احتمال داره سیخ سربی اِ ببخشید سیب سرخی هم بیاد " یهو حالش عوض شد...اگر جایی بود که خیلی بهش حال میداد مجلس محمود بود گفت :" منم پایه م سگ در سگ... بمیرم هم میام" ...حالا یه مشغولیت دیگه هم داشت ، 3شب مونده بود به19 ...اونشب خواب بهش حروم شده بود، ساعت رو که نگاه کرد فهمید که بیش از 2 ساعته که داره با خودش کلنجار میره ، یه جورایی خودش رو ملامت میکرد که چرا قول داده که میره... اگه یه وقت تداخل پیش میامد چی؟... داشت جزوه ی فیزیکشو ورق میزد ، زنگ تفریح بود و با این کار میتونست خودش رو آروم کنه و حداقل یه ذره از فکر سپیده بیاد بیرون، آخه روز هجدهم بود و دعوت نشده بودن ؛ خیالش راحت تر شده بود ... حتما اگر میخواستن واسه ی امشب دعوتمون کنن تا حالا کرده بودن..."آقای حامد مرتضوی بفرمایید دفتر!" داشتن پیجش میکردن ، سریع جزوه رو بست و از کلاس رفت بیرون ، شوق و ذوقی که اون روز داشت باعث شد تا پله ها رو دو تا یکی کنه... در دفتر رو که باز کرد احمدی رو دید ( پیرمردی که همیشه آرزوی خفه شدنش رو داشت ) ، به نظرش پیرمرد به طرز معجزه آسایی خواستنی شده بود : "بله آقا من رو صدا کردید؟" "تلفن با تو کار داره" "بله؟ " "سلام حامد ! خوبی؟" "سلام مامان چی شده اینجا زنگ زدی؟ " " یادم رفته بود بهت بگم که امشب افطار خونه ی عموت اینا دعوتیم ، زنگ زدم بهت بگم که از مدرسه بیای اونجا" " باشه مامان خداحافظ" ؛ گوش رو که گذاشت حس کرد خیلی سردشه ، احمدی هم مثل قبل کریه شده بود ، اصلا متوجه نشد که در دفتر رو انقدر محکم کوبیده که احمدی چایی رو روی خودش ولو کرده... زنگ فیزیک رو خوابید و وقتی بیدار شد کلاس خالی بود... یه چیز مشخص بود : هر جا که میخواست بره باید تا تجریش میرفت... حالا کنار مجسمه ی عینکی که هیچ وقت هم نفهمیده بود که کیه رو به میدون واستاده بود ، پشتش خطی های چیذر وایستاده بودن و روبروش هم میتونس با یه دست تکون دادن خودش رو تا پاسداران برسونه... حدود 20دقیقه بود که همونجا واستاده بود ، نمیتونست فکرش رو جمع کنه ، همه چیز گنگ و مبهم بود و قدرت تصمیم گیری رو ازش میگرفت ، گاهی سکس غالب میشد و چند قدم به جلو میرفت اما بلافاصله یه نیرویی به عقب میکشوندش، ناگهان حس کرد که روی پای خودش نیست؛ اما نه خودش بود که داشت سوار ماشین چیذر میشد ... 10 دقیقه بعد جلوی امام زاده علی اکبر بود و با قدمهایی مطمئن وارد میشد ؛ تقریبا سپیده مغلوب شده بود؛ صدای زیبای جوشن کبیر اطمینانش روبیشتر میکرد ... حالا محمو داشت میخوند و حامد غرق در اشک بود : " ای اهل دنیا آقام علی مظلومه ... آقام علی مظلومه ...آقام علی مظلومه .............. یکه و تنها آقام علی مظلومه ... آقام علی مظلومه ... آقام علی مظلومه " ... مراسم که تموم شد گذاشت تا همه برن بیرون ، هوای امام زاده کم کم بهتر میشد ... برگشتن رو تا تجریش پیاده روی میکرد در همین حال پیش خودش حس میکرد که مرد شده ... یه مرد واقعی!

Tuesday, November 04, 2003

یه مسابقه ی ساده
سوال: "عدد 21593 چه چیزی رو برای شما تداعی میکنه؟" جواب هاتون رو حتما میل کنید وگرنه اثر داده نخواهد شد...
راستی ادامه ی ماجرای نغمه رو هم تا دو سه شب دیگه مینویسم...
منتظر جواب هاتون هستم

Friday, October 17, 2003

والا این چند وقته سرم خیلی شلوغ پلوغه... قول میدم که خیلی زود برگردم

Tuesday, September 16, 2003

سکس با محارم (Incest)
اگر خواننده ی وبلاگ های سکسی هستید و وقت زیادی از شما صرف مطالعه مطالب اونها میشه ( که حتما هم میشه وگرنه اینجا نبودین ) باید متوجه شده باشید که تازگی خیلی از این وبلاگا به نوشتن مطالبی درباره ی سکس با محارم از جمله مادر و خواهر و... روی آوردن مثل این واین
البته من قصد ندارم خیلی این موضوع رو باز کنم فقط به چند تا نکته اشاره میکنم بقیه اش با خودتون....
فکر میکنم باید توجه کرد که سکس با محارم حتی در کشورهای غربی و به طور کلی تر کشورهایی که از لحاظ جنسی جامعه ی آزاد تری دارن هم یک عمل مذموم و یک تابو به شمار میاد و شاید بزرگترین فرجه ای
که برای عرض اندام این نوع سکس به وجود اومده باشه همین دنیای سایبر باشه ؛ البته منظورم این نیست که این سکس وجود نداره یا تعداد انجام اون کمه ( این یک واقعیته که بیشتر از 90% نوجوانان امریکایی با یکی از محارم خودشون رابطه جنسی در سطوح مختلف برقرار میکنن ) اما چیزی که مشخصه اینه که هیچ فردی دوست نداره کسی درباره ی کارهایی که احیانا او در کودکی با خواهر یا برادرش انجام داده مطلع بشه ( البته دنیای سایبربه عنوان جایی که هر شخصی میتونه هویتی غیر از واقعیت خودش داشته باشه جای مناسبی برای این تابو شکنی ها به شمار میره . )
واقعیتش من به شخصه سعی می کنم حتی این چیزا رو به مخیله ام هم راه ندم چه برسه به انجامش
یادمه وقتی بچه بودم این رو تو یه روزنامه خوندم : "مردی پس از تجاوز به دو دخترش، آنها را به قتل رساند"....

Sunday, September 14, 2003

حدود 1 سال و نیم پیش بود... تقریبا همین موقع ها که با نغمه آشنا شدم... خونه ی روبروی ما میشستن... اونموقع ها وقتی بعدازظهرا برمیگشتم خونه میدیدم که بچه های محل دارن باهاش لاس میزنن... البته اون وقتا اسمش رو هم نمیدونستم. یه شب که داشتم ماشین رو میبردم نو پارکینگ دیدم لب پنجره واستاده داره به من نگاه میکنه... منم نور بالا انداختم تو چشمش ، دستشو گرفت جلوی صورتشو خندید... منم خندیدم... رفتم ماشینو گذاشتم تو و اومدم تو کوچه... ساعت حدود10 بود و مگس هم پرنمیزد ... اسمش رو پرسیدم ... میگفت یه داداش کوچیک داره مامانشو باباشم همکار بودن و شبا هم دیر میامدن خونه... بهش پیشنهاد دادم بیاد تا سر کوچه قدم بزنیم اونهم قبول کرد... حدود دو ساعت با هم قدم زدیم ،چهره ی فوق العاده ای داشت اما حیف که زیر پرده ای از افسردگی پنهون شده بود... برام تعریف کرد که به خاطر دوستی با پسر مورد علاقش خانواده اش اسباب کشی کردن و اومدن به محل ما... خونشون حکم یه قفس رو براش داشت که نه تنها توش زندونی بود بلکه باید از صبح تا شب از داداشش که اونموقع سن شیطونیش بود مواظبت میکرد... از اون روز به بعد هر شب لب پنجره منتظر من میموند تا وقتی اومدم بریم یه قدم بزنیم که معمولا خیلی طولانی میشد... یه شب روی صندلی پارک دستش رو انداخت گردنم و خیلی ناگهانی شروع کرد به لب گرفتن و آروم هولم داد تا روی صندلی دراز کشیدم و خودشم خوابید روم... برام خیلی غیر منتظره بود، از یه طرف هم میترسیدم که یکی ما رو تو اون حالت ببینه ، من هم که توی محله شناخته شده بودم یه 3-4 دقیقه ای که تو همون حالت بودیم پیش خودم گفتم بیخیال آبرو ... درجا یه چرخ زدم و اومدم رو ، همونطور که داشتم لب میگرفتم آروم دستم که پشت گردنش بود رو آروم آوردم پایین و از پشت مانتوش رو کشیدم بالا حس کردم یه شلوارک پاشه ؛ باسنش رو توی دستام گرفتم و آروم شروع به مالوندن کردم و از زیر با فشار دست به خودم فشارش میدادم از روش پا شدم و نشستم روی صندلی اونم سرش رو گذاشت رو پاهام و دراز کشید روی نیمکت ... مانتوش رو کشیدم بالا و دستم رو هول دادم توی شلوارکش، خیلی آروم نوازشش میکردم ... با تکونهایی که به بدنش میداد معلوم بود که حس خوبی داره ولی حرکت و شدت بیشتری می خواد ، منم حرکاتم رو سریع تر کردم و به سرعت کسش رو مالش میدادم ... یه لحظه شل شدن عضلاتش رو که قبلا به شدت منقبض شده بود حس کردم ... فهمیدم ارگاسم شده چند دقیقه ای به همون حالت روی پاهام دراز کشیده بود و با چشمای بسته نوازش موهاشو تایید میکرد... کمکش کردم تا بلند شد و تا خونه به من تکیه کرد ... وقت خداحافظی اشک توی چشماش جمع شده بود و با صدای لطیف و لرزانش گفت :" دوستت دارم !!! " ادامه دارد...